The last person on earth

As she walked out of the door, I felt like the last person on earth

Cashback,2006

می توانست قدم های او را بشمرد. نه. حتی می توانست حرکت تک تک عضلاتش را مجسم کند. منقبض شدن و شل شدن جفت عضلات متقابل را. می توانست حرکت خون را در میان رگ های پایش ببیند. سعی کرد آخرین علائم حیات را با تمام وجودش لمس کند. صدای هر گامی که روی زمین می گذاشت در سرتاسر اتاق طنین می انداخت و آن دو را کمی از یکدیگر دورتر می کرد. در نهایت در باز و بسته شد. جریان هوای ملایمی که از بسته شدن در ایجاد شده بود، موهایش را نوازش داد و پس از آن سکوت مرگباری اتاق را فرا گرفت. سکوتی که به او می گفت اکنون آخرین فرد روی زمین است. آخرین و تنها فرد روی زمین. هیچ کس دیگر نمانده. هیچ جنبنده ی دیگری نمانده. همه جا و همه چیز را سکون و سکوت فرا گرفته. نمی دانست چه باید بکند. برای مدتی نمی توانست از جایش تکان بخورد. هنوز ابعاد این اتفاق برایش قابل درک نبود. شاید هیچ وقت برایش قابل درک نمی شد. اصلاً چطور می شود تنهایی مطلق و ابدی را درک کرد؟ هر دوره ی تنهایی با ملاقات با فرد جدیدی دیر یا زود به پایان می رسد. ولی دیگر این گونه نبود. با بسته شدنِ در، تنهایی ابدی او آغاز شده بود. او فرصت کافی نیافته بود که به آن بیاندیشد. به این که چکار خواهد کرد. وقت خود را چگونه خواهد گذراند. آیا سکوت دیوانه اش خواهد کرد؟ چه تفاوتی می کند؟ دیگر کسی آنجا نبود که تشخیص دهد او عاقل است یا دیوانه.

به آرامی به سمت در گام برداشت. دستگیره را چرخاند. در بدون هیچ صدایی باز شد. از لای در به بیرون نگریست. راهرو ساکت و تاریک بود. نور کم جان بعد از ظهر از پنجره های انتهای راهرو به درون می تابید و انعکاس آن روی سنگ کف راهرو را برق انداخته بود. از اتاق خارج شد و وسط راهرو ایستاد. هیچ صدایی شنیده نمی شد. سکوت کم کم داشت آزارش می داد. نفس عمیقی کشید و مصمم به سمت در بزرگ قرمز رنگ انتهای راهرو به راه افتاد. می خواست از این ساختمان لعنتی خارج شود تا بلکه جریان هوا را روی پوستش احساس کند. دست کم مطمئن شود که هنوز زنده است. در راهرو در مقابلش بزرگ و بزرگ تر می شد. نزدیک در مکث کوتاهی کرد و از پنجره به بیرون نگریست. درخت خشکی پشت پنجره قد علم کرده بود و پشت آن ساختمانی آجری رنگ خودنمایی می کرد. شاخه های درخت تکان نمی خوردند. گویی زمان متوقف شده بود. به یاد نداشت که آیا این درخت همیشه خشک بود یا اکنون خشک شده بود. شاید هم هیچ گاه ندانسته بود. آخرین فرد روز زمین بود اکنون به او این اجازه را می داد تا به اجسام بی جان اطرافش با دقت بیشتری نگاه کند. این اجسام بی جان زین پس تنها دوستانش می بودند. نگاهش را پایین انداخت. در را باز کرد و از ساختمان خارج شد. 

بیان دیدگاه