سه هزار و هفتصد و چهل شش نفر

Posted in موسیقی on آوریل 3, 2012 by زانا

به هم آوایی گروه کری به بزرگی کره ی زمین گوش کنید، باشد تا یکدیگر را دوست داشته باشید

ع.ک.پ

Posted in PhD, پرت و پلا on مارس 21, 2012 by زانا

 

All I want is an endo-guilt-in free stroll in the park

 

زندگی جای دیگریست

Posted in مونترال on مارس 11, 2012 by زانا

زندگی جاییست که همه ی مردم بین 18 تا 23 سال سن ندارند.


زندگی جاییست که همه پشت کامپیوترهای رنگ و وارنگشان در حال به روز کردن فیس بوکشان و سرکشی به دیوار دوستانشان نیستند.


زندگی جاییست که بچه های  دو سه ساله مدام جیغ بنفش می کشند تا ناگهان توجهشان به بچه ی میز بغلی جلب شود و ساکت و متحیر به او خیره شوند.


زندگی جاییست که مردم می آیند می نشینند و بدون خیره شدن به تلفن های هوشمندشان با هم قهوه می خورند و صحبت می کنند.


زندگی جاییست که می توان از بلندگوها پینک فلوید و کوئین و روبرت شارلوآ شنید، نه تبلیغات رادیویی.


زندگی جاییست که توریست های دوربین و نقشه به دست درباره ی مقصد بعدیشان صحبت می کنند.


زندگی جاییست که قهوه در لیوان پلاستیکی نیم لیتری سرو نمی شود.


زندگی جاییست که همه ی مغازه ها سوپرمارکت و فست فود نیستند.


زندگی جاییست که آدم ها به کافه می روند تا روزنامه بخوانند.

Snowflakes that stay on my nose and eyelashes

Posted in پرت و پلا on مارس 9, 2012 by زانا

گام هایت را آهسته کن. از آزمایشگاه تا خانه حدود هشت دقیقه طول می کشد. وقت داری دو سه تایی فوگ گوش بدهی و برای هشت دقیقه در روز هم که شده به هیچ چیز فکر نکنی و میان ملودی های در هم تنیده گم شوی. چشمهایت را ببند. بگذار دانه های برف پلک هایت را خنک کنند.

Noir et bien corsé

Posted in PhD, پرت و پلا on مارس 1, 2012 by زانا

 

Who needs sleep? Pour me more coffee bitches

 

The last person on earth

Posted in داستان on فوریه 17, 2012 by زانا

As she walked out of the door, I felt like the last person on earth

Cashback,2006

می توانست قدم های او را بشمرد. نه. حتی می توانست حرکت تک تک عضلاتش را مجسم کند. منقبض شدن و شل شدن جفت عضلات متقابل را. می توانست حرکت خون را در میان رگ های پایش ببیند. سعی کرد آخرین علائم حیات را با تمام وجودش لمس کند. صدای هر گامی که روی زمین می گذاشت در سرتاسر اتاق طنین می انداخت و آن دو را کمی از یکدیگر دورتر می کرد. در نهایت در باز و بسته شد. جریان هوای ملایمی که از بسته شدن در ایجاد شده بود، موهایش را نوازش داد و پس از آن سکوت مرگباری اتاق را فرا گرفت. سکوتی که به او می گفت اکنون آخرین فرد روی زمین است. آخرین و تنها فرد روی زمین. هیچ کس دیگر نمانده. هیچ جنبنده ی دیگری نمانده. همه جا و همه چیز را سکون و سکوت فرا گرفته. نمی دانست چه باید بکند. برای مدتی نمی توانست از جایش تکان بخورد. هنوز ابعاد این اتفاق برایش قابل درک نبود. شاید هیچ وقت برایش قابل درک نمی شد. اصلاً چطور می شود تنهایی مطلق و ابدی را درک کرد؟ هر دوره ی تنهایی با ملاقات با فرد جدیدی دیر یا زود به پایان می رسد. ولی دیگر این گونه نبود. با بسته شدنِ در، تنهایی ابدی او آغاز شده بود. او فرصت کافی نیافته بود که به آن بیاندیشد. به این که چکار خواهد کرد. وقت خود را چگونه خواهد گذراند. آیا سکوت دیوانه اش خواهد کرد؟ چه تفاوتی می کند؟ دیگر کسی آنجا نبود که تشخیص دهد او عاقل است یا دیوانه.

به آرامی به سمت در گام برداشت. دستگیره را چرخاند. در بدون هیچ صدایی باز شد. از لای در به بیرون نگریست. راهرو ساکت و تاریک بود. نور کم جان بعد از ظهر از پنجره های انتهای راهرو به درون می تابید و انعکاس آن روی سنگ کف راهرو را برق انداخته بود. از اتاق خارج شد و وسط راهرو ایستاد. هیچ صدایی شنیده نمی شد. سکوت کم کم داشت آزارش می داد. نفس عمیقی کشید و مصمم به سمت در بزرگ قرمز رنگ انتهای راهرو به راه افتاد. می خواست از این ساختمان لعنتی خارج شود تا بلکه جریان هوا را روی پوستش احساس کند. دست کم مطمئن شود که هنوز زنده است. در راهرو در مقابلش بزرگ و بزرگ تر می شد. نزدیک در مکث کوتاهی کرد و از پنجره به بیرون نگریست. درخت خشکی پشت پنجره قد علم کرده بود و پشت آن ساختمانی آجری رنگ خودنمایی می کرد. شاخه های درخت تکان نمی خوردند. گویی زمان متوقف شده بود. به یاد نداشت که آیا این درخت همیشه خشک بود یا اکنون خشک شده بود. شاید هم هیچ گاه ندانسته بود. آخرین فرد روز زمین بود اکنون به او این اجازه را می داد تا به اجسام بی جان اطرافش با دقت بیشتری نگاه کند. این اجسام بی جان زین پس تنها دوستانش می بودند. نگاهش را پایین انداخت. در را باز کرد و از ساختمان خارج شد. 

برای جان کریستوفر

Posted in Uncategorized on فوریه 8, 2012 by زانا

سال هزار و سیصد و هفتاد و خرده ای. سه شنبه. زنگ ناهار. کتابخانه ی مدرسه ی راهنمایی. با بی حوصلگی مشغول قدم زدن میان قفسه های کتاب های مدرسه و گذراندن وقت تا شروع کلاس بعد از ظهر بودم. کتاب کوچکی توجهم را جلب کرد. کتاب کهنه می نموند و جلد روی آن پاره شده بود. برایم سوال بود که چرا تا اکنون آن را ندیده بودم (چون مدتی را در مدرسه به عنوان دستیار مسئول کتابخانه گذرانده بودم). اسم کتاب بود «کوه های سفید» و از انتشارات کانون پرورش فکری بود، برای گروه سنی»ه» ، سال های دبیرستان. معمولاً گروه های سنی د و ه با هم بودند و تا کنون ندیده بودم که کتابی فقط برای گروه ه باشد. با کمی افتخار و قمپز درونی که می خواهم کتابی را که برای گروه سنی ام زود است را بخوانم، پشت میزی نشستم و غرق کتاب شدم. همه چیز کتاب برایم تازگی داشت و مانند خود کتاب مرموز بود. سه پایه ها، جشن کلاهک گذاری…سرشار از سوال و عطش برای خواندن و دانستن بیشتر درباره ی آن دنیای عجیب و آن موجودات عجیب ورق زدم و باز هم ورق زدم…

فکر کنم بیش از ساعتی گذشته بود که سرم را بلند کردم و متوجه شدم کلاس مدت هاست که شروع شده است و من هنوز در کتابخانه نشسته ام! اکنون که فکر می کنم به یاد می آورم که هنگامی که زنگ خورد دوستانم من را پشت کتاب دیدند و پرسیدند که چرا سر کلاس نمی آیم. من هم شاید پاسخ دادم «دو دقیقه دیگه می آم، تا معلم برسه» و به درون کتاب برگشتم. دو دقیقه همان و یک ساعت تاخیر من برای کلاس بعد از ظهر همان. یک ربع یا شاید هم کمتر به پایان کلاس مانده بود که نفس نفس زنان در کلاس را باز کردم و در حالی که معلم و همه ی کلاس به من خیره شده بود گفتم «آقا ببخشید ما صدای زنگو نشنیدیم!». کلاس از خنده منفجر شد و آقای معلم متعجب و خندان هم که نمی دانست چه بگوید اجازه داد که سر جایم بنشینم. عربی داشتیم. صرف فعل مثنی. طبیعتاً چیزی از کلاس یاد نگرفتم، فکرم جای دیگری بود. ماه ها و سال های پس از آن هم، با وجود اینکه عربی ام خوب بود، هیچ گاه نتوانستم به خوبی جمله ی مثنی را صرف و نحو کنم. سه پایه ها و کلاهک ها به شکل غریبی با صرف فعل مثنی در آن بعد از ظهر سه شنبه عجین شده بودند.

مینیمال

Posted in مونترال on فوریه 2, 2012 by زانا
در انتهای یک روز طولانی، لذت همزمانی گاز زدن هلوی هسته جدا و قرچ قرچ برف زیر پا …Canada, F*ck ya

I ♥ A Capella, I ♥ The King’s Singers, I ♥ Green Sleeves

Posted in موسیقی on ژانویه 29, 2012 by زانا

  سخنی برای گفتن نیست

Tribute to snow

Posted in مونترال, عکس on ژانویه 14, 2012 by زانا